کد مطلب: ۳۶۶۷
تعداد بازدید: ۹۱۶
تاریخ انتشار : ۲۲ مرداد ۱۳۹۹ - ۱۲:۲۷
پندهای جاویدان| ۳۱
ای امیر مؤمنان! من پیامبر شما و علما و صلحا نیستم، من پیامبر این خرها و گاوها هستم؛ حیف است که شما امیر و رییس این گاوها و خرها باشید، اینها را بگذارید برای من!» مأمون خنده‌اش گرفت و او را آزاد کرد.

فکاهیات، لطیفه‌ها و اشعار پندآموز| ۳

 

تا به حال پنج گربه فروخته‌ام
 

عتیقه فروشی در روستایی به منزل رعیتی ساده وارد شد، دید تغار نفیس قدیمی دارد که در گوشه‌ای افتاده و گربه‌ای در آن آب می‌خورد. دید اگر قیمت تغار را بپرسد، دهاتی ملتفت مطلب گردیده، قیمت گرانی بر آن می‌نهد لذا گفت: «عمو جان! چه گربه قشنگی داری آیا حاضری آن را به من بفروشی؟»
دهاتی با قیافه‌ای که حاکی از صداقتش بود پرسید: چند می‌خری؟ گفت یک درهم. دهاتی گربه را گرفته و به دست عتیقه فروش داد و با کمال سادگی گفت: «خیرش را ببینی.» عتیقه فروش پیش از آن که از خانه روستایی خارج شود، نگاهی به تغار كذایی کرد و مشغول خواندن خطوط و دیدن نقاشی اطراف آن شد، در این حال با خونسردی کامل گفت: عموجان! این گربه ممکن است در راه تشنه‌اش بشود، خوب است من این تغار را هم با خودم ببرم، قیمتش را هم حاضرم بپردازم.»
دهاتی به جانب عتیقه فروش که سرگرم دیدن خطوط اطراف تغار بود رو کرد و گفت: «قربان! من به این وسیله تا به حال پنج عدد گربه فروخته‌ام!»[1]
 

 
جواب لطیف یهودی
 


مسلمانی در روز ماه رمضان با گوشت گوسفند ذبح شده افطار کرد، یک نفر یهودی در خوردن، با او شریک شد، مسلمان گفت: ای یهودی! شما، ذبیحه ما را حلال نمی‌دانید پس چرا می‌خوری؟ یهودی گفت: «من در میان یهودی‌ها مثل تو در میان مسلمانان‌ها هستم!»[2]
 


پیغمبر خرها و گاوها
 


در زمان مأمون، شخصی ادّعای پیامبری می‌کرد، مأمون او را محکوم به قتل کرد، پیش از آن که او را اعدام کنند، مأمون در حضور علما و دانشمندان او را به حضور پذیرفت تا با او در این مقوله سخن بگویند. او به پیروانش گفت: وقتی که به حضور مأمون رفتم شما هم با من بیایید، دو قسمت شوید، یک قسمت در طرف راست من و قسمت دیگر در طرف چپ من بنشینید، هرگاه به طرف راست نگاه کردم همه شما مثل الاغ «عرعر» کنید، وقتی که به طرف چپ رو کردم همه شما که در طرف چپ نشسته‌اید مثل گاو صدا کنید.
مریدها پیشنهاد پیامبرشان را پذیرفتند، وقتی که با او نزد مأمون آمدند، او به طرف راست نگاه کرد همه مریدان «عرعر» کردند وقتی به طرف چپ نگاه کرد همه مریدانش مثل گاو صدا کردند، آنگاه گفت بروید، مأمون به او گفت: این اوضاع چیست؟ در پاسخ گفت: «ای امیر مؤمنان! من پیامبر شما و علما و صلحا نیستم، من پیامبر این خرها و گاوها هستم؛ حیف است که شما امیر و رییس این گاوها و خرها باشید، اینها را بگذارید برای من!» مأمون خنده‌اش گرفت و او را آزاد کرد.[3]
 


عاقبت اندیشی
 


پیر مرد زرگری به دكان همسایه زرگر خود رفت و گفت: ترازویت را به من بده تا این خرده‌های زر (طلا) را وزن کنم؛ همسایه‌اش که مرد عاقل و دور اندیشی بود، گفت: ببخشید من غربال ندارم.
پیرمرد گفت: بابا مرا مسخره می‌کنی من ترازو می‌خواهم تو می‌گویی غربال ندارم، مگر کر هستی؟ همسایه گفت: من کر نیستم ولی درک کردم که تو با این دست‌های لرزان خود چون خواهی که خُرده‌های زر را به ترازو بریزی و وزن کنی مقداری از آن به زمین خواهد ریخت، آن وقت برای جمع‌آوری آنها جاروب خواهی خواست، و بعد از آن که زرها را با خاک جاروب کردی آن وقت غربال لازم داری تا خاک آنها را بگیری، من از همین اول گفتم که غربال ندارم.
هر که اول بنگرد پایان کار / اندر آخر او نگردد شرمسار[4]
 


زرنگی مسلمان!
 


سه نفر که یکی مسلمان و دیگری یهودی و سوّمی مسیحی بود با هم از شهری بیرون آمدند و به سوی روستایی رهسپار بودند، آن روز مسلمان روزه بود، وقتی که به آن روستا رسیدند، کدخدای قریه به آنها خوش آمد گفت و برای آنها طبقی از حلوا آورد که بخورند.
یهودی و مسیحی زرنگی کردند و گفتند: این حلوا باشد فردا می‌رویم دست و رویمان را با آب می‌شوییم، بعد حلوا را می‌خوریم، مسلمان که گرسنه بود این پیشنهاد برایش گران تمام شد، ولی ناگزیر بود در ظاهر بپذیرد، وقت خواب شد، بسترها را پهن کرده و خوابیدند، مسلمان احساس کرد که از شدّت گرسنگی خوابش نمی‌برد، يواش يواش بلند شد، طبق حلوا را برداشت و در گوشه‌ای نشست، و تمام آن را خورد و ته آن را با انگشتانش لیسید بعد به بستر خود رفت و خوابید، صبح که شد یهودی و مسیحی وقتی بیدار شدند خوابی را که جعل کرده بودند به نقل آن پرداختند، تا با این نقشه صاحب حلوا شوند.
یهودی گفت: در خواب دیدم حضرت موسی(ع) آمد دست مرا گرفت مرا با خود به پای کوه طور برد خودش بالای کوه برای مناجات رفت؛ نوری به طرف کوه تجلّی کرد، کوه پاره پاره شد، موسی(ع) سه ساعت بیهوش افتاد، با گوش خود شنیدم که خداوند بی‌واسطه با موسی(ع) سخن می‌گفت.
مسیحی گفت: «در خواب دیدم حضرت عیسی(ع) دست مرا گرفت و فرمود: موسی(ع) یهودی را به کوه طور برد من تو را به مکان خودم که آسمان چهارم باشد و مکان خورشید است می‌برم، به همراه آن جناب به آسمان اوّل و دوّم و سوّم و چهارم رفتم فرشتگان را با صورت‌های مختلف دیدم، همه در برابر عیسی(ع) تعظیم می‌کردند، زبان من عاجز از بیان دیدنی‌هایم است.» اینک ببینیم، مسلمان چه خوابی دیده است.
پـس مســلمان گفـت: ای یاران من                           
پیشم آمد مصطفی سلطان من
پس مرا گفت آن یکی بر طور تاخت                        
با کلـیم الله، نرد عـشـق باخت
و آن دگـر را عـیـسـی صـاحـبقـران                          
بـرد بـر اوج چـهـارم آسـمـان
ای سـلیـم گول واپـس مـانـده هيـن                       
بـرجـه و بـر کـاسـه‌ی حـلوا نـشین
من ز فـخـر انـبـیا سـر چون کشم؟                         
خورده‌ام حلوا و اکنون سرخوشم
آنها رفتند و دیدند که حلوا خورده شده است، به این ترتیب دانستند که خواب مسلمان راست بوده، اما خواب آنها دروغ!
پس بگفتندش که بالله خواب راست
تو بدیدی این به از صد خواب ما است[5]
 


دستور طبّی
 


اگر کنجد شود هر روز میلت
کند بی شبهه رنج سرفه‌ات کم
منی افزاید و شهوت کند تیز
شود چیزی که نتوان گفت محکم
 


ترک واجب کرده‌اید...
 


چند نفر در قریه‌ای عازم مشهد مقدّس برای زیارت مرقد منوّر حضرت رضا(ع) بودند، طبق رسم و معمول آن قریه، به سیّدی گفتند که به عنوان چاووش، اشعاری در مدح بخواند و آنان را بدرقه کند. آن سیّد، مستحق سهم سادات بود. عازمین به مشهد، اگر مال خود را به اصطلاح پاک می‌کردند، و به او سهم سادات می‌دادند، آن سیّد محترم از تهی دستی نجات پیدا می‌کرد، ولی آنان به قول معروف ترک واجب کردند و آماده انجام سنّت بودند، این سیّد در وقت چاووشی با آواز بلند عوض خواندن اشعار مدح، با فریاد خود چنین مداحی می‌کرد: «ترک واجب کرده‌اید! سنّت به جا می‌آورید!»
 


در سال، دو روز دیوانه می‌شوم
 


روزی حجّاج بن یوسف ثقفی (ستمگر بی نظیر) تنها در کوفه عبور می‌کرد. مردی را دید، از او پرسید: راجع به امیر و رییس خود چه رأی دارید؟ آن مرد که حجّاج را نمی‌شناخت گفت: منظورت حجّاج بن یوسف است؟ حجّاج گفت آری. مرد گفت: می‌گویند او از قوم ثمود است، شتر از او می‌بارد، لعنت خداوند و تمام فرشتگان و مردم بر او باد!
حجّاج: آیا مرا نمی‌شناسی؟ مرد: نه نمی‌شناسم.
حجّاج: «من حجّاج هستم.» آن مرد تا حجّاج را شناخت، لرزه بر اندامش افتاد و گفت: ای امیر! آیا مرا می‌شناسی؟ حجّاج گفت: نه.
مرد: من از طایفه بنی عامر هستم، در سال دو روز دیوانه می‌شوم، امروز از آن دو روز است که سخت‌ترین روزهای جنون من است!!
حجّاج از این مطلب خنده‌اش گرفت و از او گذشت.
 


فرصت نکرده‌ام
 


گویند جوانی از عشایر لرستان به عنوان عقد نمودن زنش از روستا به شهر می‌رفت، وقتی که پدرش مطلع شد، به او گفت: پسر جان! نزد هر ملّایی که رفتی تا عقد زنت را بخواند، بگو عقد مادرت را هم برای پدرت بخواند زیرا من تا به حال فرصت نکرده‌ام تا نزد ملّا بروم و بگویم عقد مادرت را برایم بخواند، حتماً فراموش نکنی، آری عزیزم ثواب دارد!!
 


آقا! حلال، حلال!!
 


از مثل‌های معروفی که از اوایل مشروطیّت پدید آمده مثل «دزد و زوار» است. می‌گویند: در اوایل مشروطیّت، حکومت ایران عبور از طرق و راه‌ها را ممنوع کرده بود و زائران عتبات، به زحمت ایاب و ذهاب می‌نمودند. کاروانی از زائران هنگام مراجعت گرفتار عدّه‌ای از سارقین و دزدان راه شدند، دزدان، اموال آنها را گرفتند و آنان را اسیر کردند، در بین اموال، قطعه پارچه کفن یکی از زوار به دست پیرمردی از دزدان افتاد، به زائران گفت: «این کفن از کیست؟»
یکی از زائران گفت: مال من است، دزد گفت: من کفن ندارم این کفن را به من بدهید، چون آخر عمر من است و این لباس آخر را به زحمت فراهم کرده‌ام، دزد حاضر نشد و هر چه هم اصرار کرد، زائر گفت راضی نمی‌شوم، دزد شلّاق را به سر و صورت زائر کشید و گفت: آنقدر می‌زنم تا ببخشی و بگویی حلال باشد، قدری که به زائر شلّاق زد، زائر طاقت نیاورد و فریاد زد: آقا حلال باشد، آقا حلال باشد، از شیر مادر حلال‌تر باشد.[6] این جمله مثل شد و در مواردی که کسی را مجبور به کاری کنند استعمال می‌شود.
 


جواب‌های عمیق بهلول
 


گویند: روزی وزیر هارون به بهلول گفت: مژده باد تو را که خلیفه تو را فرمانده خوک‌ها و گرگ‌ها کرده است. بهلول گفت: «حال که این را فهمیدی پس مواظب باش از فرمان من خارج نشوی!» از شنیدن این جواب بهلول همه حاضران خندیدند، وزیر خجل و شرمنده شد.
نیز گویند: در بصره به بهلول گفتند: دیوانگان را بشمار، گفت: آنها به شمار نیایند، اگر می‌خواهید، عاقلان را می‌شمارم.
 


شاکر و صابر
 


حکایت شده که زنی زیباچهره از بادیه‌نشینان روزی به آینه نگریست، به شوهرش که بد صورت بود رو کرد و گفت: «امیدوارم که من و تو هر دو به بهشت برویم.» شوهر گفت: به چه دلیل؟ زن گفت: «من به خاطر این که به تو مبتلا شده‌ام و صبر می‌کنم، اما تو به خاطر این که خداوند مرا به تو عنایت کرده، و تو شکر می‌کنی. شاکر و صابر هر دو اهل بهشتند.»
 


تقلید کورکورانه
 


در یکی از خیابان‌ها شخصی عبور می‌کرد، گفت جمعیّت زیادی را دیدم به آسمان نگاه می‌کنند و گردن کشیده‌اند و با توجّه کامل، گویا موجود عجیب و غریبی را می‌بینند. نزد آنها آمدم، چون آنها به آسمان نگاه کردم چیزی ندیدم، از کسی که در نزد من قرار داشت پرسیدم آیا این مردم موشک یا قمر مصنوعی و یا ... می‌بینند؟ چه خبر است؟
در جواب گفت: «نمی‌دانم.» از دیگری پرسیدم او نیز اظهار بی‌اطلاعی کرد، به جلو رفتم دیدم جوان رنگ پریده‌ای به آسمان نگاه می‌کند و همه مردم از او تقلید می‌کنند، پرسیدم: «آقا! شما در آسمان چیزی دیده‌ای که این همه جمعیّت را به نگاه کردن به آسمان واداشته‌ای؟»
جوان به بینی خود اشاره نمود، دیدم قدری پنبه میان بینی او است، گفت: خون دماغ شدم سرم را بالا گرفتم که خون از دماغم نریزد، مردم به گمان این که قمر مصنوعی مشاهده کردم بدون پرسش از من همگی به آسمان نگاه می‌کنند! 
 

پی‌نوشت‌ها

 
[1] . داستان‌های امثال، ص ۸.
[2] . منتخب قواميس الدرر، ص ۱۵۴.
[3] . عصر المأمون ج ۲.
[4] . داستان‌های مثنوی، ص ۸۴.
[5] . جامع النّورين، ص ۲۲۱، و دیوان مثنوی.
[6] . شبهای پیشاور، ص ۱۷۶
دفتر نشر فرهنگ و معارف اسلامی مسجد هدایت
محمد محمدی اشتهاردی
ارسال نظر
نام:
ایمیل:
* نظر: